جدول جو
جدول جو

معنی صاحب قلم - جستجوی لغت در جدول جو

صاحب قلم
نویسنده، آنکه کتاب، مقاله یا داستان می نویسد، دبیر، باسواد
تصویری از صاحب قلم
تصویر صاحب قلم
فرهنگ فارسی عمید
صاحب قلم
(حِ قَ لَ)
منشی. نویسنده: و مردی بود اصیل، فاضل، صاحب قلم و معرفت تمام. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 93)
لغت نامه دهخدا
صاحب قلم
(حِ قَ لَ)
میرزا آقا افشار از مردم ارومیه. خطاطی مشهور است و در نوشتن نستعلیق وحید عصر بود. چند کتاب به خط وی در استانبول چاپ شده است، از آنجمله کتاب گلستان است که بسال 1291 هجری قمری نوشته و به چاپ رسیده و درخور تمجید است. (از ریحانه الادب ج 2 ص 435)
لغت نامه دهخدا
صاحب قلم
منشی، نویسنده، فاضل
تصویری از صاحب قلم
تصویر صاحب قلم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب کرم
تصویر صاحب کرم
خداوند کرم، بخشنده، برای مثال طمع را نباید که چندان کنی / که صاحب کرم را پشیمان کنی (لغتنامه - صاحب کرم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صاحب دلق
تصویر صاحب دلق
ژنده پوش، صوفی ای که خرقه بر تن کند
فرهنگ فارسی عمید
(حِ دِ)
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر:
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است.
نظامی.
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند.
نظامی.
دل اگر این مهرۀ آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است.
نظامی.
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان.
مولوی.
و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان.
(گلستان، باب دوم).
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
(گلستان، باب دوم).
مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی.
(گلستان).
سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم.
سعدی.
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
جوانی هنرمند وفرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.
سعدی (بوستان).
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب دلی بازگفتند و گفت.
سعدی (بوستان).
که مرد ارچه دانا و صاحب دل است
به نزدیک بی دانشان جاهل است.
سعدی (بوستان).
شنیدم که صاحب دلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد.
سعدی (بوستان).
چنین گفت یک ره به صاحب دلی
که عمرم بسر شد به بی حاصلی.
سعدی (بوستان).
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحب دلان بشنوند.
سعدی (بوستان).
زبان دانی آمد به صاحب دلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحب دلان.
سعدی (بوستان).
یکی رفت و دینار از او صدهزار
خلف ماند و صاحب دلی هوشیار.
سعدی (بوستان).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحب دلان بار شوخان برند.
سعدی (بوستان).
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند.
حافظ.
حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست
جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حِ طِ لِ)
جادوگر. طلسم ساز:
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسم است بر سازها.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ عَ مَ)
دارندۀ کار. کننده کار:
ز شغلی کز او شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ قِ لَ / لِ)
لقبی است که مسلمانان هند به بزرگان مذهب خود دهند
لغت نامه دهخدا
(حِ کَ رَ)
بخشنده. خداوند کرم:
طمع را نباید که چندان کنی
که صاحب کرم را پشیمان کنی.
؟
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود.
- میر صاحب دلق، عمر بن خطاب:
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حِ دِ)
صفت صاحب دل (به همه معانی). رجوع به صاحب دل شود:
یافته در خطۀ صاحب دلی
سکۀ نامش رقم عادلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاحب شرم
تصویر صاحب شرم
شرمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب عقل
تصویر صاحب عقل
فرهمند بخرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب قدر
تصویر صاحب قدر
ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبقلم
تصویر صاحبقلم
نویسنده کلکدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب قدم
تصویر صاحب قدم
رهرو گامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبقدم
تصویر صاحبقدم
آن که در راهی گام زند، سالک، خوشقدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
آگاه، بینا، روشن ضمیر و عارف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صاحبقدم
تصویر صاحبقدم
سالک، خوشقدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاحب دل
تصویر صاحب دل
((~. دِ))
دارای قریحه هنری و حساس، اهل حال، عارف (تصوف)
فرهنگ فارسی معین